منم آن سالک آن وادي عشق که باشد مقصدم آبادي عشقندارم وحشتي از گم شدن هاکه باشد رهنمايم هادي عشقخدايا جمله اسباب جنون هستدلم مجنون از عالم برون هستاز آن ابرو اشارت ها هم اکنونکه بنمايم دل ديوانه چون هستسفر کردم به روي مرکب دردگلاب گريه ام تنها ره آوردبه يک عالم نبخشم ذره اش راعجب درد و عجب درد و عجب دردتمام عاشقان در خانه يارمن و دل ..دو گداي پشت ديوارسرا پايم دل... و.... قابل نباشمعجب يار و عجب يار و عجب يارسراپا آتش و احساس سردي ست .فقط بيمار عشق داند چه درديست. شفق سرخي گرفته از دل مناگر چه گونه هايم رو به زردي ست